این روزها بیسوادی را بیش از پیش احساس میکنم. میبینم آدمهای اطرافم را که چقدر بیشتر میفهمند. تقریبا موضوعی نیست که نشناسم افراد حدودا همسنی را که عمیقتر و جلوتر از من هستند. البته همین اطرافیان جدید را هم، اخیرا خودم پیدا کردهام، نمیدانم چرا قبلا آنها را نمیشنیدم. اینقدر از نفهمی خودم مطمئن شدهام که باعث شده تقریبا خاموش شوم.
در مورد هر چیزی بخواهم حرفی بزنم حداقلش میدانم که علاوه بر این چند حالتی که میدانم و بررسی کردهام، حالتهایی هستند که هنوز در مورد آنها نظری ندارم. در کنارش مطمئنم مسائل کاملا مرتبطی را هم اصلا خبر ندارم. اگر به نتیجهای میرسم از لحظه بعد مثال نقضهایش شروع میکنند خوردن به صورتم.
شاید همه اینها خوب بود اگر انگیزهای داشتم برای کار جدی و پرتلاش، اما مشکل دیگر خود انگیزه است. انگیزهام به اندازهای نیست که با تلاش زیاد مقداری از عقبماندگی را جبران کنم و دیگر بیخیالش شدهام. سعی میکنم با همین سرعت آرام آرام جلو بروم و حرفی نزنم.
حس میکنم آن سطح فهمی را که باید میداشتم حتی با حساب همه مشکلات و شرایط ندارم، با بسیاری از مسائل روبهرو شدم تا بتوانم آزادانه راه خودم را بروم. اما میبینم رویارویی با مشکلات از کاری که خودش برای هدف دیگری بوده تبدیل شده به خود هدف، در درگیریها بیش از حد عمیق شدهام. سریع عبور نکردم. حس میکنم در ۲۵ سالگی بارم خیلی سبک است و فعلا هم قرار نیست درست حسابی پر شود.
گاهی اوقات میخواهم امیدوار باشم که میشناسم اساتیدی را که به نظر خیلی جلو هستند و آنها راه را نشانم خواهند داد، اما همان لحظه به خودم میگویم بیسوادی یک دور است که باید بشکنی. بله الان فکر میکنی فلانی و فلانی خیلی باسوادند اما اگر این دور را بشکنی، مانند تجربه شکستنهای قبلی ممکن است ببینی همچین باسواد هم نبودهاند. اصلا گاهی فکر میکنم از نشانههای یک مرحله جلو رفتن تغییر کردن افرادی است که فکر میکنم خیلی میفهمند.