ناتوانی زبان
چند سال پیش به این نتیجه رسیده بودم که زبان جایی که واقعا باید خودش را نشان بدهد و به درد بخورد. به هیچ کاری نمیآید. آن شرایطی که نیاز داری غیر فیزیکیترین چیزها را بازگو کنی، میبینی کلمه یافت نشود. همانجا که میتواند ارزشمندترین لحظه را رقم بزند، از انجام آن عاجز است.
خُب بستن آن دَر یا اینکه گرسنهام را با اشاره، ادا و اطوار هم میتوانستم بگویم. از زبان انتظار داشتم آنچه نشان دادنی نیست را نشان بدهد. میدانم در معنای اعم کلمه اشاره و … هم به نوعی میتوانند زبان باشند. اینجا منظورم زبان به معنای خاص آن است. کلمهها، جملهها.
مثلا همین روزها. در منتقل کردن تصویر حال و هوای خودم عاجزم و اصلا حتی به سمت کلمات هم برای کمک نمیروم. این نوع شرمندگی از بودن را نمیتوانم به کلمه در بیاورم. این ناتوانی من در منتقل کردن به کسانی است که اینجا زندگی میکنند و متوجه هستند در ایران چه میگذرد. از فکر توضیح به یک فرد مثلا هلندی که مغزم سوت میکشد.
لال بازی
مدتی گذشت و در شرح احوالم، توضیح چیزهایی که به نظرم آن مغز قضیه بودند. از یاری زبان دست شسته بودم. میگفتم گفتنی نیست. نمیتوانم توضیح دهم. یا تقلایی میکردم بدون انتظار اینکه فرد مقابل متوجه بشود. تا اینکه این تکه ویدئو از ابتهاج را دیدم.
خب دیگر، تنها چیزی که کم داشتم تأیید سایه بود. مطمئن شده بودم که چیزهایی که ارزش گفتن دارند اتفاقا گفتنی نیستند.
یکی نیست بگوید چه شد خودت را در حد سایه دیدی. نتوانستن تو کجا و نتوانستنی که او میگوید کجا.
ناتوانی زبانِ من
حدود دو ماه پیش عضو یک گروه کتابخوانی شدم. زمان عضو شدن من وسط خواندن کتابی بودند و چند هفته بعد که کتاب جدیدی شروع کردند من اولین جلسه را شرکت کردم.
همان زمانِ عضو شدن متوجه شدم که جلسه احتمالا به زبان انگلیسی برگذار میشود. با خودم گفتم احتمالا مشکلی نباشد. با توجه به ارزیابی شهودیای که داشتم، حدس میزدم در زبان انگلیسی بین افراد ساکن ایران که انگلیسی هم بلد هستند احتمالا به لحاظ تسلط چیزی در حدود ۴۰ درصد بالایی باشم. هر چند که مهارت صحبت کردنم از بقیه ضعیفتر هست باز هم احتمالا در حدی نخواهد بود که نتوانم در جلسه اصلا صحبت بکنم یا صحبت کردنم باعث اذیت بشود.
اولین جلسه را که شرکت کردم. همان اوایل که صحبتها شروع شد فهمیدم که اشتباه میکردم و نسبت به بقیه افراد آنجا در صحبت کردن بسیار ضعیفتر هستم. بگذریم از اینکه بعدا متوجه شدم به نظر افراد گروه به طور تصادفی جمع نشدهاند، بلکه بیشتر آنها ارتباطی با آموزش زبان دارند (معلم زبان، شاگردان معلم، …).
در این جلسات بود که دیدم چقدر انتقال منظور برایم دشوارتر شده. نه اینکه کلمه را پیدا نکنم، نتوانم جمله بسازم. نه، جملهای را که به نظرم میرسید میگفتم. اما مفهوم منتقل نمیشد. انگار به ظرافتی نیاز داشتم که نمیتوانستم اعمال کنم. کلمه مفهوم، جمله مفهوم، اما منظور نامفهوم. دیگر تسلیم شده بودم که حرف بزنم اما ببینم آنطور که میخواستم حرفم به فهم دیگران ننشسته.
اینجا بود که اهمیت سطح و نوع دیگری از تسلط به زبان برایم روشن شد. در جلسههای کتابخوانی هم اتفاقا مشکلم در صحبت از در و دیوار و گشنگی نبود. مشکل آنجا بود که میخواستم ایدهی انتزاعیتری را منتقل کنم. میدیدم که چقدر کلمهها، نحوی از توصیفها در این ظرافت نقش دارند و چقدر سبد من از آنها خالی است. یا به اندازه کافی دم دست نیستند.
نمیدانم برای شما چقدر پیش آمده، اما برای من زیاد پیش آمده که شخصی همان حرفی را که من در نظر دارم بسیار بهتر، دقیقتر و در مدت کوتاهتر منتقل کند. الان دیگر برایم تقریبا روشن است که روشن سخن گفتن تنها به روشن بودن ایده در ذهن شخص باز نمیگردد. تسلط بر کلمهها هم نقش کلیدی دارد.
صحبت لال بازی و ناتوانی زبان از هوشنگ ابتهاج شاید معنی داشته باشد اما برای من ناتوانی خودم است که عاجزم میکند. اهمیت این جنبه از تسلط بر زبان هنگام تلاش برای صحبت به انگلیسی برایم روشن شد. فهمیدم در همین زبان فارسی هم چقدر در آن ضعیف هستم.