دستم را تکان میدهم. همین چند لحظه پیش در آغوش گرفتمشان. اما باز هم نمیتوانم فقط نگاه کنم. این دفعه انگار با دیوارها، تک تک آجرها، پلهی جلو در، خود در و حتی تیر چراغ برق دم در هم خداحافظی میکنم. ماشین به آرامی شروع به حرکت میکند. از آینه نگاهشان میکنم. دلم میخواهد سرم را برگردانم و دوباره دست تکان بدهم. از کنار بقالی وسط کوچه رد میشویم. هنوز دم در رو به مسیر ماشین ایستادهاند. نگاهم را از آینه بر میدارم.
دم بقالی خودم را بیرون، آنجا، میبینم. دو تا بستنی میخرم و به سمت خانه میدوم. خاطرات روی سروم آوار میشوند. تمام آن دوچرخهسورایها، گل کوچکهایی که بازی کردیم. همه انگار جلوی چشمم است. ایستگاه اتوبوس سر خیابان هنوز سر جایش است. با مادرم هنگام برگشت از مدرسه اینجا از اتوبوس پیاده میشدیم. مغازه املاکی آن روزها اسباببازی میفروخت. سالها بعد با اتوبوس همین ایستگاه میرفتم سر کار. کمی آن طرفتر یک بار نزدیک بود تصادف کنم. اینجا پارکی است که پدربزرگ آن وقتها که سر حالتر بود میآمد.
از محله خارج میشویم. در این اتوبان، کمیبالاتر بود که تصادف کردم. نزدیک همینجا بود که اولین بار دیدمش. این خیابان را بپیچیم و ادامه بدهیم میرسد به مترو دانشگاه. ماشین اما به مسیر خود ادامه میدهد. امروز جای دیگری میروم.
همه را اینجا میگذارم و میروم. همیشه گذاشتهام. گذاشتهام و رفتهام. این بار اما فرق میکند. این دفعه خاطراتم هم جا میمانند.