لذت و رضایت از رُمان

تقریبا از بهار سال قبل، از حوالی نوشتن این یادداشت، بیشتر به این دقت می‌کنم که چه می‌شود در پایان خواندن یک رمان از آن راضی هستم یا نیستم. کدام قسمت‌ها برایم جذاب است و کجا کسل کننده می‌شود. چه می‌شود که یک رمان برایم لذت‌بخش می‌شود که نمی‌توانم آن را زمین بگذارم یا نمی‌خواهم زمین بگذارم ولی مجبورم، تا بفهمم چه شده و موضوع را هضم کنم.

دقت می‌کنم تا بلکه بتوانم کتاب‌های بهتری بخوانم نه اینکه به بیشترشان بعد از خواندن در گودریدز امتیاز ۲ یا نهایت ۳ بدهم. تا بعد از خواندن نگویم کاش کتاب را نمی‌خواندم. من معمولا قبل از خواندن کمی در مورد کتاب تحقیق می‌کنم و با واضح‌تر شدن عوامل لذت و رضایت من، شاید انتخاب‌های آینده‌ام هم بهتر شد.

جنبه سرگرمی و تغییر درونی رمان

رمان برای من دو جنبه دارد:

  1. سرگرمی
  2. تغییر درونی

این دو را من در مورد فیلم و سریال و برخی موارد دیگر هم می‌بینم.

سرگرمی

فکر می‌کنم جنبه سرگرمی مشخص باشد. چیزی که آدم را مشغول می‌کند و تا حدی زمان به صورت لذت‌بخش می‌گذرد. انواع بازی‌ها، ورزش‌های تفریحی، دیدن فیلم و سریال و … یا تقریبا به طور کامل جزیی از فعالیت‌های سرگرم‌کننده هستند یا سهم سرگرمی در آن‌ها جدی است.

در مورد رمان به نظرم حدی از جنبه سرگرمی شرط لازم است. برای من جزیی از تعریف رمان است.

تغییر درونی

منظورم از تغییر درونی؛ تغییر در باورها، ارزش‌ها، احساسات، نوع نگاه و درک خودم است. الان تغییر در این پنج دسته به نظرم می‌رسد شاید بعداً به نظرم رسید دسته‌ای جا افتاده یا اضافی است. اما فعلا این پنج تا به نظرم شامل است و هر کدام از این‌ها را هم چیزی جدا و متفاوت از دیگری می‌بینم. در عین حال متوجه هستم که تغییر هر یک احتمالا منجر به تغییری در دسته دیگر خواهد شد. برای هر دسته مثالی می‌زنم (در مثال‌ها عامل تغییر لزوما کتاب و از نوع رمان نبوده):

با مشاهده نتایج آماری نظر مردم ایران در مورد حجاب، باورم در مورد افکار عمومی مردم ایران تغییر می‌کند.

زمانی از نظر من آزادی از ارزش‌های اصلی من بود و در مقابل ارزش‌هایی مثل عدالت، برابری، بهره‌مندی حداقلی، فقر زدایی ارزش بالاتری داشت. اما مجموعه‌ای از مشاهدات و مطالعات ارزش‌های من را تغییر داد و آزادی را از آن برج عاج پایین آورد.

با دیدن انیمیشن Grave of the Fireflies احساس من نسبت به جنگ عوض کرد. حس بد داشتن به جنگ تحت هر شرایطی در من تقویت شد.

هنگام خواندن کتاب سلاخ‌خانه شماره پنج یک جا هست که یکی از شخصیت‌های داستان توسط موجودات فضایی ربوده می‌شود (دقیق یادم نیست). سپس تعریف می‌کند که برای موجودات فضایی زمان طور دیگری است. آن‌ها زمان‌های مختلف را یکجا می‌بینند. دامنه‌ی کوهی را تصور کنید که هر قسمت آن زمان خاصی است و با مشاهده کل دامنه در حال مشاهده همه زمان‌ها هستید. می‌توانم بگویم که خواندن این ماجرا نگاه من را تغییر داد. نه اینکه نگاهم این باشد اما نگاه دیگری به گزینه‌هایم اضافه شد.

با خواندن کتاب مردی به نام اوه، درکم از مواجهه افراد سالخورده با تکنولوژی و احساسم نسبت به آن‌ها تغییر کرد.

به نظرم نمی‌توانم بگویم که جنبه تغییر درونی یک رمان صفر است ولی می‌توانم بگویم که در فلان رمان جنبه تغییر درونی خیلی کمرنگ است. در این موارد بیشتر جنبه سرگرمی مطرح است.

لذت و رضایت

لذت و رضایت از جمله احساس‌هایی هستند که در مورد تجربه‌های خودم دارم و حداقل برای من در عین اینکه بر هم تأثیر می‌گذارند دو حس مجزا هستند.

مثلا من اگر یک هفته هر روز ۴ ساعت فوتبال بازی کنم. احتمالا حداقل در ابتدا لذت خواهم برد ولی از اینکه این همه وقت برای فوتبال گذاشته‌ام رضایت نخواهم داشت. این عدم رضایت البته در ادامه روی لذتی که می‌برم هم اثر می‌گذارد.

فکر می‌کنم در رمان لذت بیشتر از جنبه سرگرمی می‌آید و رضایت از تغییر درونی. البته، هم لذت هم رضایت پیش نیاز حداقلی از هر دو جنبه را دارند. رمانی که جنبه سرگرمی‌اش بسیار ضعیف باشد نه لذت خواهد داشت نه رضایت.

رضایت از کتاب رمان به هدف خواندن هم بستگی دارد. گاهی من کتابی شروع می‌کنم و هدفم صرفا سرگرمی و لذت بردن است. در آن صورت صرف لذت‌بخش بودن کتاب رضایت را هم تأمین می‌کند. یادم هست جلد دوم پندراگون را با نیت لذت بردن از یک داستان فانتزی خواندم و در انتها راضی هم بودم.

لذت و سرگرم‌کنندگی در رمان

در بسیاری موقعیت‌ها نمی‌توان لذتی برد مگر اینکه اصطلاحاً به آن دل داد، با داستان همراه شد و از قراردادهای وضع شده و تمایز بین واقعیت و داستان چشم‌پوشی کرد. تا زمانی که به بازی فوتبال از زاویه اینکه ۲۲ نفر دنبال یک توپ می‌دوند نگاه کنی، لذتی هم نمی‌بری. برای لذت بردن از رمان هم باید خودت را در اختیار نویسنده قرار بدهی و بگذاری تو را به دنیای خود ببرد. از اینجا به بعد بیشتر هنر نویسنده است که چقدر می‌تواند تو را درگیر کند.

برای من قدرت کشش داستان و میزانی که مرا در دنیای خود غرق می‌کند از عوامل مهمی است که بر لذت‌بخش بودن یا نبودن آن تأثیر می‌گذارد. مثلا کتاب‌های فانتزی توانایی غرق کردن من در دنیای خود را دارند که البته اخیرا کمتر خوانده‌ام. ولی به خاطر دارم در گذشته هری پاتر، در جستجوی دلتورا، نبرد با شیاطین من را در دنیای خود غرق می‌کردند به گونه‌ای که هنگام خواندنشان متوجه اطرافم نمی‌شدم. خوشه‌های خشم من را غرق نکرد ولی داستان کتاب کشش بالایی داشت با اینکه به نظرم کلیت داستان آنچنانی نبود اما قلم اشتاین بک و طراحی شخصیت‌ها من را کاملا دنبال خود می‌کشید.

از نشانه‌های غرق شدن و کشش داستان برای من این است که می‌توانم حتی لحن صحبت کردن شخصیت‌ها را تصور کنم. یا موقع خواندن موقعیت بدنی و حالت چهره‌ام متناسب با فضای داستان و شخصیت‌ها تغییر می‌کند.

دیگر عامل مهم همراه بودن فضای داستان یا شخصیت‌ها با حال و هوای آن زمانم هست. کتاب گرگ بیابان هرمان هسه، تا حدی منِ او از رضا امیرخانی و خلبان جنگ اگزوپری هر کدام در زمان خود برای من چنین حالتی داشتند. بعضی وقت‌ها می‌دیدم اصلا استعاره‌ها و جملات مشابهی برای توصیف استفاده می‌کنیم.

از جمله عوامل دیگر به نظرم این موارد است:

  • داستان در موضوع مورد علاقه‌ام باشد. خانواده من و بقیه حیوانات چنین کتابی بود. در مورد طبیعت، حیوانات و زندگی در محیط روستایی.
  • نتوانم سیر داستان را پیش‌بینی کنم مثل کتاب دختر گمشده.
  • داستان خلاقیت جالبی داشته باشد. کافکا در کرانه این ویژگی را داشت.
  • طنز جالبی داشته باشد. کاندید، دن‌کیشوت و مرد صد ساله‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد تقریبا تنها ویژگی لذت‌بخششان برای من طنزشان بود.
  • تجربه‌های خاصی را که فکر می‌کنم کمتر فرد دیگری داشته در کتاب ببینم. یک جور حس تنها نبودن و در عین حال خاص نبودن به آدم می‌دهد. Hyperbole and a Half و ماجراهای تام سایر از این جنس بودند.

در کنار این‌ها طولانی کردن بی‌مورد (از نظر من) و در نیامدن شخصیت‌ها و داستان از جمله عواملی است که به نظرم کار را خراب می‌کند. این طولانی کردن بی‌مورد در مورد برخی آثار کلاسیک مثل ابله به نظرم وجود داشت. داستان جز از کل هم به نظرم در نیامده بود.

در مجموع پیش‌بینی مفرح و مفرح بودن یک رمان ساده نیست و تا حدی ناممکن است (لذتی را که فقط از سرگرم کنندگی ناشی می‌شود برای خودم مفرح بودن نام‌گذاری کرده‌ام). بین این موارد تشخیص نزدیکی فضای داستان با حال و هوای خودم و اینکه در موضوع مورد علاقه‌ام هست یا نه کمی ساده‌تر است و کمک می‌کند. همچنین راحت‌تر می‌توانم اعتماد کنم اگر از نویسنده قبلا چیزی خوانده باشم در واقع قلم‌اش را بشناسم.

رضایت و تغییر درونی

پیش‌بینی رضایت به نظرم از مفرح بودن کمی سخت‌تر است. اگر مرجع فقط خود کتاب باشد من راهی برای پیش‌بینی اینکه رمان چه تغییری در من ایجاد خواهد کرد و تا چه حد موفق خواهد بود نمی‌بینم. ولی می‌توان از تجربه خواندن کارهای دیگر نویسنده و از نظرات دیگران استفاده کرد. مثلا من از سارتر و آلبرکامو با توجه نظر دیگران یک کتاب خواندم و با تجربه‌ای که کسب کردم به خواندن چند کتاب دیگر از هر کدام ادامه دادم.

همچنین خواندن خلاصه داستان، نقد و مرور بقیه هم تا حدی کمک می‌کند. مفرح بودن بیشتر سلیقه‌ای است و از نقد و مرور بقیه راحت مشخص نمی‌شود ولی اینکه نویسنده چه می‌خواهد بگوید را بهتر می‌توان در نقد و مرور کتاب بیان کرد. خلاصه داستان به نظرم شمشیر دو لبه است. اگر رمان بدی باشد با همان خلاصه می‌توان تشخیص داد و خوب است، اما اگر رمان خیلی خوبی باشد چند درجه از مفرح بودن و حتی امکان تغییر درونی آن می‌کاهد. چون توصیف‌ها حذف می‌شوند، طرح داستان و شخصیت‌ها تا حدی مشخص می‌شود و سیر مد نظر نویسنده برای خواننده طی نمی‌شود.

با تمام این‌ها به نظرم تغییر درونی‌ای که یک رمان می‌توان ایجاد کند بسیار ارزشمند است. در واقع کاری را انجام می‌دهد که احتمالا متن یا استدلال به تنهایی نتوانسته‌اند انجام دهند. احساسی بوده که با توضیح‌های عادی متوجه نشدیم. باوری بوده که با صرف استدلال قبول نکرده‌ایم.

درک من از زندگی یک افغانی با خواندن کتاب بادبادک‌باز تغییر کرد. نگاه و احساس من به رقص با خواندن زوربای یونانی تغییر کرد. احساس من نسبت به جایگاه مادری و فهمم از نگاه یک مادر با خواندن نمایشنامه مادر از فلوریان زلر تغییر کرد. این تغییر دادن‌ها باعث می‌شد هم لذت بیشتری از کتاب ببرم هم راضی باشم از کتاب و تغییری که در من ایجاد کرده.

اما مواردِ قابل توجهِ ناراضی‌کننده و کم‌کننده رضایت:

تکراری بودن محتوا و آنچه نویسنده می‌خواهد بگوید. مثلا کتاب‌های پادآرمان‌شهری را در نظر بگیریم. من از دنیای قشنگ نو و ۱۹۸۴ خوشم آمد (از اولی بیشتر) ولی فارنهایت ۴۵۱ به نظرم یک طرح تکراری از ۱۹۸۴ بود. حالا نمی‌دانم در ترتیب تاریخی کدام جلوتر است. شاید اگر اول فارنهایت ۴۵۱ را می‌خواندم اینقدر برایم ناراضی‌کننده نمی‌بود. اما فارنهایت ۴۵۱ شاید ایده‌اش کمی جالب بود اما حرف جدیدی اصلا نداشت.

در نیامدن استدلال و ساختن یک فضای قلابی برای ثابت کردن نتیجه مد نظر نویسنده. اینجا منظورم استدلال منطقی نیست. منظورم مجموعه چیزهایی است که نویسنده رقم می‌زند تا از نتیجه مد نظر خود پشتیبانی کند. تولستوی در آناکارنینا به نظرم دو نحوه زندگی را مقایسه می‌کند و با جلو بردن داستان نشان می‌دهد هر شخصیت با آن نحوه زندگی که انتخاب کرده به کجا می‌رسد. از نظر من استدلال تولستوی در نیامده بود و نتوانستم آنچنان با داستان همدلی کنم.

بخش اصلی رضایت من از ایجاد شدن تغییر درونی می‌آید. گاهی تفاوت آنچنانی‌ای نمی‌کرد اگر به جای رمان حرف نویسنده را در قالب یک استدلال منطقی می‌خواندم بنابراین از چنین اثری راضی هم نخواهم بود. اما از درجه‌های بالای رضایت برای من آنجاست که من جور دیگری فکر می‌کردم، قالب‌های دیگر محتوا هم نتوانسته بودن تغییری در من ایجاد کنند اما خواندن یک رمان آن تغییر را ایجاد می‌کند یا مقدمه‌ی تغییر می‌شود.

در مجموع گیر من در کتاب‌ها بیشتر جنبه تغییر درونی است. تکراری بودن، یا حرف جدیدی نداشتن برداشت معمولی است که از کتاب‌های اخیرم داشته‌ام.

دیدگاهتان را بنویسید