بیگانه برای من یعنی نقطهای که میتوانم از آن خطی به گذشته رسم کنم. انسان وقتی برای من بیگانه میشود که بعد از شناخت لحظه الانش تصوری نمیتوانم پیدا کنم که از کجا آمده است و نقطه قبلیاش چه بوده. نتوانی نقطههای قبلی را متصل کنی احتمالا در مورد نقطههای بعدی هم کمتر بتوانی حدسی بزنی.
واژه یاب را نگاه میکنم، جلوی «بیگانه» به استناد فرهنگ معین نوشته:
۱- غریب، ناآشنا ۲- خارجی، اجنبی
غریب به معنایی که من از بیگانه مراد دارم نزدیکتر به نظر میرسد. نقطهای که قبلش را نمیدانی بعدش هم که هنوز نیامده غریب است دیگر، معلوم نیست از کجا اینجا افتاده. در مورد خارجی و اجنبی یاد جملهای با این مضمون میافتم: «نمیگذاریم بیگانگان سرنوشت ما را رقم بزنند». به نظرم اینجا هم ما بیگانه هستیم هم احتمالا فرد خارجی و انتظار بیجایی نیست عدم تمایل به رقم خوردن سرنوشت توسط افرادی که ما نسبت به آنها بیگانهایم و نمیدانند ما از کجا آمدهایم و به کجا میخواهیم برویم.
دوستی را بعد از ۱۰ سال میبینی، دوران گذشته با هم در یک کلاس مینشستید. او شلوغ اما با اخلاق و به دنبال آرزوهای بزرگ بود، با هم وارد دانشگاه شدید و دیگر بعد از آن خبر زیادی از او نداشتی تا امروز. او را میبینی در حالی که درس را رها کرده و در یک روستای کوچک روی زمین کشاورزی کار میکند. حتی خانهاش هم کنار بقیه روستاییان نیست، در اطراف روستا، خانهای ساخته به همراه همدم خود در آن زندگی میکند. او بیگانه است نمیفهمی فاصله این ۱۰ سال چطور پر شده، تنها شکل ظاهریِ مشابهی از ۱۰ سال پیش او مانده.
شاید هم خودت را پیدا کنی، در حالی که نسبت به تک تک اطرافیانت بیگانه شدی. دیگر کسی نمیفهمد افکار، احساسات و نوشتههایت از کجا میآیند. این ادا و اطوارها را از کجا در میآوری. دیگر کسی نیست تو را پیشگویی کند. ولی گامی بردار، در بیگانگی غرق نشو، خود را قریب کن، آشنایت را پیدا کن.