چند وقت پیش نمیدانم مصاحبه بود، سخنرانی بود، چه بود که از ژیژک میخواندم که گفته بود:
I long to confuse things
من میل دارم چیزها را پیچیده تر کنم
به نظرم میشود گفت در کل تئوریها، نظریهها چیزها را سادهتر میکنند. سادگی مسائل در واقع تا حدی به مشخص، روشن بودن و جواب داشتن آنها بر میگردد. پیچیده کردن مسأله میتواند نشان بدهد برای آن جواب نداریم. اگر جلوی یک تئوری چند مثال بیندازی که نتواند پاسخ درستی به آنها بدهد، حالا مسأله از سادگی درآمده. کسی که مسائل را پیچیدهتر میکند میخواهد نشان بدهد تئوریهای ما آن طور که فکر میکردیم جواب نمیدهند.
وقتی دیگ را هم میزنی، چیزها را پیچیدهتر میکنی، پاسخهای قدیمی از اعتبار میافتند. حالا نظم جدید فرصت دارد خودش را نشان دهد.
تأکید ژیژک روی پیچیدگی باعث شد به یکی از سوالهایی که چند وقت اخیر در ذهنم میچرخید بیشتر فکر کنم.
آیا جهتگیری من(و شاید ما) به سادگی موجه است؟ اینکه میل دارم مسائل را تا حد امکان ساده کنم موجه است؟ تمایل به پیچیده فکر نکردن و حذف پیچیدگیها موجه است؟
مثلا به گمان من قبول یک سری اصول اخلاقی مسائل اخلاقی را سادهتر میکند. راحتتر میتوان داوری اخلاقی کرد. البته متوجه هستم که اصلها همچنین در عین حال به ما کمک میکنند سریعتر داوری کنیم و احساسات و خواستههای نامربوطمان را در داوری داخل نکنیم. اما نمیتواند گاهی کار درست کنار گذاشتن اصول و بررسی مسأله با تمام شرایط باشد؟
به قول خود ژیژک «ما فکر میکنیم که در زندگی چیزها را واضح میبینیم»؛ اما آیا واقعا اینطور است؟ بیشتر با سیستمهای پیچیده سر و کار داریم یا سیستمهای ساده؟ مسألههای پیچیده را به دلیلی ناتوانی ساده میکنیم، نمیخواهیم بار سنگین را برداریم.
در فلسفه یادم میآید جایی خوانده بودم «حل یکی از مسائل فلسفه، حل تمامی مسائل فلسفی است». چون به مانند یک شبکه در هم تنیدهی پیچیده است.
کمتر طرف ساده سازی را خواهم گرفت از سر و کله زدن با چیزهای پیچیده کمتر فرار خواهم کرد.