یواش یواش فکر میکردم در این حوزه به حد کافی فکر کرده و خواندهام، حدس میزدم با کمتر از سه ماه کار جدی بتوانم سر و تهاش را ببندم و بروم سر وقت حوزه بعدی.
جایی را پیدا کرده بودم تا سوالاتم را بپرسم و محک بزنم دفاعیات و اشکالاتی که به دیدگاههای دیگر دارم.
اما فرو ریخت باورم به کافی بودنِ پرداختم به این حوزه(و این کافی بودن برای من معنای مشخصی دارد)، وقتی مواجه شدم با نظراتی که اصلا از ذهنم هم نگذشته بود و بنابراین فکری هم در موردشان نکرده بودم. دیدگاههایی که حتی برای آن که بفهمم دقیقا چه میگویند ابتدا باید بخوانم. ولی با همان آگاهی کم هم متوجه شدم که جدی هستند و نباید نادیده بگیرمشان اگر میخواهم در حد کافی به این حوزه بپردازم.
امان از معاصران، معاصرانی که شهرتشان به حدی نرسیده که من پیدایشان کنم، اما نیاز دارم که حرفشان را بخوانم.