حق داشتن اسلحه

هر از چندی در آمریکا تیراندازی گسترده‌ای اتفاق می‌افتد و تعدادی هم کشته می‌شوند. چند وقت پیش هم این اتفاق افتاد و در خبرها آمد. مجوز داشتن اسلحه در آمریکا و بحث‌هایی که بعد از هر یک از این تیراندازی‌ها برای اعمال محدودیت روی داشتن اسلحه شکل می‌گرفت کلا برای من جالب بود.

این دفعه کمی پیگیرتر شدم. مطالب بیشتری خواندم، بحث‌هایی که شکل می‌گرفت را تا حدی پیگیری می‌کردم. یک سری مطلب‌های جدی‌تر را هم در Pocket ذخیره کردم تا بعدا بخوانم. بالاخره آن‌ها را هم خواندم. در نهایت تصمیم گرفتم از یک جایی جلوتر نروم و موضوع را فعلا ببندم. گفتم تا حدی برداشت‌هایم تا حال حاضر را اینجا بنویسم. اول چند نکته ابتدایی را اشاره کنم:

ادامه ی مطلب

فلسفه آموزش و پرورش – پایه و تاریخچه

آموزش و پرورش برای من تقریبا از سال‌های سوم راهنمایی و اول دبیرستان مسأله‌ی جدی‌ای شد. وقتی مشکلاتم با نظام آموزشی از یک حدی بیشتر شد، شروع کردم به زیر سؤال بردن کل ماجرا. نظام آموزشی به خصوص در ایران به نظرم خیلی مزخرف می‌آمد و از همان وقت به بهانه‌های مختلف به این مسأله فکر می‌کردم و اگر مطلب جالبِ مرتبطی می‌دیدم، می‌خواندم. گذشت تا امروز که تا جای ممکن از نظام آموزشی بیرون آمده‌ام و آموزش و پرورش مسأله اصلی من نیست، صرفا جزو آن مسائلی است که به خاطرش بدبختی‌های زیادی کشیده‌ام و خود مسأله هم برایم حل نشده. اول راه اندازی وبلاگ قصد داشتم همراه با پیگیری جدی این موضوع در وبلاگ هم در موردش سری مطالبی بنویسم، اما خب فعلا از لیست مسائل اولویت‌دار من خارج شده و در حد یک موضوع مورد علاقه هست.

یک سری یادداشت‌هایی از گذشته داشتم که به نظرم می‌توانند قسمتی از چهارچوب موضوع را بسازند، گفتم آن‌ها را اینجا بیاورم. شاید بعدا ادامه دادم. بنابراین این نوشته از جنس یادداشت خواهد بود، انسجام و پرداخت کافی ندارد.

مطالب این نوشته اکثرا شامل یادداشت‌هایم از کتاب نگاهی به فلسفه آموزش و پرورش از میرعبدالحسین نقیب زاده است. یکی از کتاب‌های مقدماتی خوبی بود که در این زمینه خوانده‌ام.

ادامه ی مطلب

نبرد دائمی در راه آزادی و رقبای آن

«نبرد در راه آزادی، نبردی دائمی و در جبهه‌های متعدد است. هرچه به تشویق و تمرکززدایی قدرت بیانجامد، خوب است، از جمله گسترش مالکیت خصوصی، ایجاد بازارهای رقابتی به جای انحصارات، و انتقال سرمایه‌گذاری و تصدی وظایف دولت به بخش خصوصی.
ولی هیچ‌یک از این‌ها وقعا آرمان آزادی را پیش نخواهد برد اگر جامعه در عین حال از کمک به پیدایش و پرورش روح نقاد کوتاهی کند. بدون انتقاد و روح نقادی، شهروندان از اِعمال حقوق و اختیارات خویش ناتوان خواهند ماند.»

«در آینده نزدیک، هماورد آزادی در کشورهای دموکراتیک، نه ایده‌ئولوژی‌های توتالیترِ رو به تباهی و انقراض، بلکه دشمنانی نیرنگباز و حیله‌گر خواهند بود که درهم شکستنشان بسیار بسیار دشوار است: از آن جمله، ملالت و کسالت، بیزاری و دلزدگی، کمبودهای معنوی و فرهنگی، هوسبازی و سبکسری، همرنگی با جماعت، و روال یکنواخت و خسته‌کننده‌ی زندگی روزانه که بهره‌وران از آزادی در زندان آن اسیرند.»

از مقاله اهمیت کارل پوپر(The importance of Karl Popper) از ماریو بارگاس یوسا(Mario Vargas Llosa). ترجمه شده توسط عزت‌الله فولادوند در کتاب فلسفه و جامعه و سیاست.

به نظرم حتی به عنوان یک کشور جهان سوم برای بخش‌هایی از جامعه این مسائل می‌تواند موضوعیت داشته باشد.

ما عادت می‌کنیم

هنوز به نسبت بقیه سال‌های زیادی را پشت سر نگذاشته‌ام اما طی همین مدت کم به واسطه تجربه‌های مستقیم و غیر مستقیمی که داشته‌ام تقریبا برایم یک اصل شده که انسان به هرچیزی می‌تواند عادت کند و معمولا هم می‌کند. در واقع عادت نکردن به تمرین نیاز دارد و به نظر، حالت پیش‌فرض انسان عادت است. پدر و مادر فکر می‌کنند که اگر بچه آن‌ها فلان کار را کرد، مثلا سیگار کشید یا بدون اجازه آن‌ها ازدواج کرد دیگر نمی‌توانند تحمل کنند اما می‌کنند. خود ما ممکن است فکر کنیم با حقوقی از یک میزان کمتر، با خانه‌ای کمتر از ۵۰ متر، با ۱۲ ساعت کار روزانه با کم‌تر از ۴ ساعت خواب در هر شب نمی‌توانیم زندگی کنیم اما وقتی اتفاق می‌افتد و ادامه می‌دهیم، می‌بینیم که می‌توانیم و به آن عادت می‌کنیم. محدوده‌ای که انسان می‌تواند در آن به زندگی ادامه بدهد از آنچه فکر می‌کنیم بسیار وسیع‌تر است.

این قضیه جنبه دیگری هم دارد و آن این است که به نظر می‌رسد بازه حسی که ما نسبت به یک شرایط داریم هم آنچنان بازه محدودی نیست. تناسب احساس ما به شرایط بیرونی کمتر از آن چیزی است که شاید به نظر می‌رسد. مثلا اگر فردی خانه ۳۰۰ متری دارد الزاما شادتر و راضی‌تر از فردی که خانه به مراتب کوچک‌تری دارد نیست. احساسات ما به نگاه و دیگر مسائل درونی‌مان هم بستگی دارند و حتی شاید بستگی جدی‌تر. بدون تغییر شرایط بیرونی و با رجوع به درون خودمان(تغییر درونی) می‌توان احساسات را تغییر داد.

فهم این موضوع برای من دو مسأله دیگر در پی خود می‌آورد که می‌توان گفت به نوعی دو روی یک سکه‌اند آزادی و پوچی. شما می‌توانید میلیاردها تومان پول و سرمایه داشته‌باشید یا حقوق ماهیانه ۵ میلیون تومان و میزان شادی و رضایتتان اختلاف چندانی نداشته باشد. می‌توان مسافرتی تفریحی با بهترین امکانات رفت یا در همین خیابان‌های تهران قدم زد و لذتی که از این دو می‌بریم تفاوت چندانی نداشته باشد. به خصوص اگر روی نگاه و درونتان کار کنید این کارها خیلی ساده‌تر می‌شود. شاید شنیده باشید که برخی از اتفاقات ساده مانند آواز پرندگان لذتی می‌برند که افراد دیگر از خرید و رانندگی بهترین ماشین نمی‌توانند ببرند.

آیا این معنای زندگی را کمرنگ نمی‌کند؟ حالا که آزادیم تا تلاش کنیم خانه‌ای چند صد متری داشته باشیم یا به خانه صد و چند متری بسنده کنیم. آزادیم که به خوردن کباب عادت کنیم یا نان و ماست. آزادیم که آنچه می‌خواهیم انتخاب کنیم و دلیل محکمی برای انتخاب هیچ گزینه‌ای وجود ندارد، مگر انتهای آزادی همین نیست که بین دو راه انتخاب کنیم درحالی که هیچ یک از این دو برتری خاصی بر دیگری ندارند؟

انسان در توهم آزادی و منطق

نمی‌دانم تاحالا برای شما هم پیش آمده که وقتی به رستوران یا کافه‌ای می‌روید با خودتان بگویید کاش می‌شد بعضی از مخلفات آن را قبل سفارش حذف کرد و هزینه کمتری پرداخت(به خصوص اگر وضع مالیتان هم خیلی خوب نباشد). یا مثلا اگر چیزی می‌خرید که بسته‌بندی مرغوب و خاصی دارد با خود می‌گویید: من که برای خاطر خود محصول این را خریدم نمی‌خواهم پول بسته بندی را بدهم. اینجا به نظرم حداقل دو توهم وجود دارد. اول توهم منطقی بودن انسان، دوم توهم تمایل به آزادی و انتخاب‌های بیشتر.

ما انسان‌ها خود را خیلی دسته بالا می‌گیریم، که بله منطقی هستیم، فکر می‌کنیم، توانایی از خود گذشتگی داریم و بسیاری ویژگی‌های دیگر. مثلا یکی از تعاریف معروف انسان این است که: انسان حیوان ناطق است. اما جمله‌ای که خود من آن را خیلی دوست دارم و به نظرم خوب است گاهی هم از این زاویه به انسان نگاه کنیم این تعریف است: انسان تنها حیوانی است که فکر می‌کند حیوان نیست. ما توهم این را داریم که انسان منطقی است به این معنا که با دلیل و منطق تصمیم می‌گیرد در جهت اهدافش اما در واقغ این‌گونه نیست و ما بسیاری از جاهایی که حتی فکر می‌کنیم کاملا منطقی هستیم هم منطقی نیستیم. انسان‌ها به طرز پیشبینی‌پذیری غیرمنطقی عمل می‌کنند و تصمیم می‌گیرند. این عبارت را از کتابی با همین عنوان گرفته ام. Predictably Irrational نوشته دن اریلی که اخیرا در حال خواندنش هستم. کتاب درواقع می‌خواهد با نشان دادن آزمایش‌های مختلف عنوان کتاب را نتیجه بگیرد.

ما فکر می‌کنیم که مخلفات و مثلا بسته‌بندی تاثیر زیادی در میزان لذت و رضایت ما ندارد اما در واقع اینطور نیست حتی برند یک نوشیدنی می‌تواند روی مزه‌ای که ما از آن نوشیدنی حس می‌کنیم تاثیر بگذارد. اگر می‌خواهید در این موضوع بیشتر بدانید، کتاب خوبی است آن را بخوانید.

خیلی نمی‌خواهم در این نوشته در مورد توهم اول صحبت کنم پس بریم سراغ توهم بعدی. ادامه ی مطلب