لالْ بازی، ناتوانی زبان یا ناتوانی زبانِ من

ناتوانی زبان

چند سال پیش به این نتیجه رسیده بودم که زبان جایی که واقعا باید خودش را نشان بدهد و به درد بخورد. به هیچ کاری نمی‌آید. آن شرایطی که نیاز داری غیر فیزیکی‌ترین چیزها را بازگو کنی، می‌بینی کلمه یافت نشود. همانجا که می‌تواند ارزشمندترین لحظه را رقم بزند، از انجام آن عاجز است.

خُب بستن آن دَر یا اینکه گرسنه‌ام را با اشاره، ادا و اطوار هم می‌توانستم بگویم. از زبان انتظار داشتم آنچه نشان دادنی نیست را نشان بدهد. می‌دانم در معنای اعم کلمه اشاره و … هم به نوعی می‌توانند زبان باشند. اینجا منظورم زبان به معنای خاص آن است. کلمه‌ها، جمله‌ها.

ادامه ی مطلب

مغالطه قمارباز

من سر انواع بازی‌های رومیزی (Board Game)

بازی اولون (Avalon): طرف ۲ دست پشت سر هم مرلین شده دست سوم رسما امکان نداره دیگه مرلین باشه پس فرض می‌کنم مرلین نیست و کلا از گزینه‌ها می‌زارمش کنار.

بازی منچ: ۴ دست هست که تاس ۶ نیاوردم. این دفعه احتمال اینکه ۶ بیاید خیلی بیشتر است.

من سر سؤال‌های ریاضی

یک سکه رو ده بار انداختیم و همه‌اش خط اومده، احتمال اینکه بار یازدهم هم خط بیاد چقدر هست؟ من: ۵۰ درصد.

از یک جایی به بعد متوجه بودم که رویکردم سر بازی‌های رومیزی و سؤال‌های ریاضی قابل جمع به نظر نیستند. اما همچنان تا حدی توجیهی می‌کردم و بین آن‌ها تفاوت قائل می‌شدم.

ادامه ی مطلب

حسین پارتی

فوتبال

شب بود با دوستم «خ» داشتیم می‌رفتیم فوتبال، خیابان‌ها از هفته قبل شلوغ‌تر بود. حدس می‌زنم به خاطر محرم باشد. هرچند که تازه روز اول محرم است. در راه چند تکیه تمیز و مرتب می‌بینیم. خ می‌گوید هیئت‌های پایین شهر از بالا شهر معمولا از هر نظر بهتر هستند.

ده دقیقه دیر رسیدیم. سریع لباس‌ها را عوض کرده و یارکشی کردیم. تازه با این گروه فوتبال بازی می‌کنم، به جز خ که خیلی وقت است با هم فوتبال می‌رویم و یکی دو نفر دیگر که در این چند جلسه شناختمشان بقیه را نمی‌شناسم.

بازی اول را باختیم آمدیم بیرون. معمولا بعد از بازی نمی‌توانم یک جا بایستم یا بنشینم. کنار زمین راه می‌روم تا کمی بدنم آرام بگیرد. خ و یکی دیگر که خیلی نمی‌شناسم در حال صحبت کردن هستند. حین راه رفتن به آن‌ها نزدیک می‌شوم دیگری دارد به خ می‌گوید که بچه‌ها نیامدند یکی مصدوم شده بقیه هم رفته‌اند حسین پارتی. خ نیشخندی می‌زند. من هم در دلم می‌خندم.

ادامه ی مطلب

پرندگان خانه

یادم نیست که مادرم از کی شروع کرد به غذا ریختن منظم در بالکن. ولی یادم می‌آید که از یک جا به بعد پرنده‌ها شروع کردند یواش یواش آمدن. کمی گذشت تا آمدن یک کفتر توجهمان را جلب کرد. به نظرمان زیبا و جالب می‌آمد و او هم تقریبا هر روز سری به ما می‌زد.

من شخصا به حیوانات تا حدی علاقه دارم. به اسب، سگ و گربه خیلی بیشتر ولی از بقیه هم خوشم می‌آید. روزهایی که مادرم نبود معمولا من غذای پرنده‌ها را می‌ریختم.

ادامه ی مطلب

تصویر زنده

از یک جایی به بعد که کمتر مجبورمون می‌کرد اخبار ساعت‌های مختلف رو ببینیم. از یک جایی به بعد که کمتر بیرون می‌رفت. از یک جایی به بعد که نوبت قرص‌هاش از وعده‌های غذاش بیشتر شد. از یک جایی به بعد که لبخندش با دیدنم عادت همیشگی نبود. از یک جایی به بعد که بیشتر با اینکه اونجا بود ولی خودش نبود.

حواسم بود که تصویر پررنگی که می‌خوام در ذهنم ازش نگه دارم. تصویر این روزهاش نیست.

هفته پیش بعد از اینکه برای چندمین بار دیدمش، یک خوشی‌ای تو دلم افتاد پایین. دیدمش با این فرق که فاصله دیدن این سری از دفعه‌های قبل بیشتر شده بود. اما تصویرش هنوز همونی بود که قرار بود پیشم بمونه.

روال شاید این باشه که این آخری‌ها پررنگ‌تر باشن و قدیمی‌ها کم‌رنگ‌تر بشن. ولی من حواسم بود قدیمی‌ها رو دوباره رنگ کنم و آخری‌ها رو پاک. حواسم بود اونی که می‌خوام باهام باشه کی هست.

دوست دارم به تو هم بگم حواسم هست تصویری که می‌خوام ازت نگه دارم تصویر این روزهات نیست. تو که احتمالا تا وقتی بیشتر بودی این چیزها به نظر برات مهم‌تر بود. حواسم هست تصویر روزهایی که از الان خیلی بهتر بودی رو اشتباهی جای تصویری که می‌خوام برندارم. تصویرم اون روزهایی باشه که مرگ خیلی کمتر مطرح بود.

شاید به حال تو خیلی فرقی نکنه ولی به حال من، چرا، فرق داره.

قرار نبود که باشم

از حال هیچ کاری نداشتن به کار کردن رو می‌آورم، اصلا برای نوشتن همین نوشته چند بار پشت میز نشستم اما به جای نوشتن چند ساعت کار کردم. خلسه‌ای آمده و رها نمی‌کند. نمی‌توانم خودم را ببینم در حالی که این طور کار ‌می‌کنم، حالم از پناه گرفتن پشت کار به هم می‌خورد و به همین خاطر کار را هم نمی‌توانم ادامه بدهم. بر می‌گردم اول خط. کمی کتاب می‌خوانم، بد نیست. اما خواب از همه بهتر است. در خواب و با یک رویا در برم گرفت، با خواب و نزدیکی با مرگ، قابل تحمل‌تر می‌شود.

به اوضاع و احوال، شرایط هر چه فکر می‌کنم می‌بینم جای من اینجا نیست.
Not Suppose To Be در ذهنم نقش می‌بندد.
نباید می‌بودم. گیر افتاده‌ام. تقلا می‌کنم مانند ماهی در دنیایی که آب معنی ندارد. اما جنگ این حرف‌ها نمی‌شناسد، خودش ترتیب همه چیز را داده. هستم و قرار است بجنگم در مصافی که مال من نیست.

حالا که هستم باز هم جای من اینجا نیست. جای من در کلبه‌‌ای است در خانی گدو، شاید کمی آن طرف‌تر. روز را راه می‌روم و با هم پنجه در پنجه می‌شویم، شب در ظلمت من را فرا می‌گیری و من به اعماقت خیره می‌شوم. صبح من بر سر تو فریاد می‌کشم، شب به ندایت گوش می‌دهم. برخوردم با آدم‌های دیگر چای و پنیری است که با کشاورز یا چوپانی که گذرش به آنجا افتاده می‌خوریم.

اما اینجا من از برج میلاد فرجه‌ای می‌گیرم و کمی، تنها به اندازه‌ای که بتوانم رویایش را بپرورانم به کلبه‌ام نزدیک می‌شوم. تو اینجا عجز مرا می‌بینی و در مقابل نگاه خیره‌ام خنجر می‌زنی. می‌غلطم و فریاد می‌کشم که کاش آب معنی داشت.

راه می‌روم

زمین گرم است، اذیت می‌کند. یکی دو ساعتی هست که سایه شده، فکر نمی‌کردم این قدر گرم باشد. گرما به جانش رفته. ظهر با خودم گفتم وقتی سایه شد اینجا خواهم نشست و حالم بهتر می‌شود.

چند دقیقه هم نتوانستم بشینم حالمم بهتر نشد، بلند شدم خودم هم گرم بودم، شاید گرما از خودم بود. شروع کردم قدم زدن. می‌رفتم و برمی‌گشتم. می‌جوشم، اَه صد بار گفته‌ام که از لباس‌های یقه دار بدم می‌آید انگار می‌خواهند با یقه‌شان خفه‌ام کنند. دست می‌برم سمت یقه‌ام، یقه ندارد.

راه می‌روم و در دلم فحش می‌دهم. لباسم را مرتب می‌تکانم، گرمم است، می‌خواهم لباس را بکنم. راه می‌روم، تقریبا تند. نمی‌توانم آرام باشم. این دفعه شدتش بیشتر است. خیلی وقت بود با این حد از شدت مواجه نشده بودم.

راه می‌روم و با هر بار رسیدن به لبه از ذهنم می‌گذرد که بپرم پایین. یاد پسر کوچک همسایه روبه‌رویی می‌افتم. نمی‌دانم چرا و یادم نیست از طبقه چندم، افتاده بود پایین. حداقل نیم ساعتی زنده بود، همانطور ولو روی زمین. حرف‌هایی هم می‌زد. فکر می‌کردم اگر کسی از آن بالا بیفتد بترکد، اما در کل بدنش نسبتا سالم بود. آخر آمبولانس رسید و او را برد. یکی دو روز بعد نمی‌دانم اعلامیه ترحیم بود، پارچه بود، لباس سیاهشان بود چه بود که ما فهمیدیم مرده.

کجا بودم؟ آهان آن لبه. اگر قرار است بخوابم نمی‌خواهم ریسک کنم. نمی‌خواهم روی زمین لحظاتی را زنده سر کنم، یک سری کله بالای سرم بیایند و با من صحبت کنند. نمی‌خواهم دم آخری آسفالت شوم. در این دنیا به نظرم درد فیزیکی از همه چیز معنایش بیشتر است. در رویا در بیداری، همه جا معنای خودش را تا حدی حفظ می‌کند. البته ارتفاع اینجا بیشتر است شاید بتواند کار را یکسره کند. ولی در کل از خواب معمولی به خواب ابدی به نظرم ایده بهتری باشد.

ادامه ی مطلب

خلسه

باز یکی از آن خلسه‌ها. نه اینکه روزهای دیگر نباشد، دائم حضور دارد. هر روزم را با چشم‌هایش شروع می‌کنم. از وقتی آمد دیگر نرفت.
نگاه می‌کنم، نگاه می‌کند. سکوت. کنارش می‌زنم، هست ولی در گوشه‌ی نگاهم.

وقتی کنار نمی‌رود خلسه می‌آید، من هم بدم نمی‌آید، به نظرم جایش همینجاست همین وسط. چشم در چشم و همین کافی‌ست. فقط او و من.

سرشارم می‌کند. در برم می‌گیرد، در برش می‌گیرم. تاریکی. کرختی.

رها می‌کنم. نمی‌دانم این بار کی رهایم می‌کند. گاهی زود می‌خواهد برود، نمی‌گذارم، شعله‌ورش می‌کنم. دیگر نمی‌شورم، پذیرایش هستم، گاهی شاید خودم دعوتش می‌کنم. عادت نمی‌کنم.

سکوت. حضور.

به استقبال جنازه‌ها می‌روم. بالای سر هر جنازه می‌ایستم. غرقم می‌کند. تعلیق.

کمی محو می‌شود، کمی نور. برمی‌گردم. یک جنازه‌ی تازه. برمی‌گردم. کنار رفته، هست ولی در گوشه‌ی نگاهم.

کانت، کرامت انسانی و بازی فیفا

من خیلی فیفا بازی کرده‌ام. اولین بازی فیفایی که خریدم FIFA 2000 بود، بعدها فیفا ۹۸ هم بازی کردم. اوایل بیشتر با خود کامپیوتر یا کنسول بازی می‌کردم، اما این اواخر نه، بیشتر با انسان‌ها بازی می‌کنم. در کل با خیلی‌ها فیفا بازی کرده‌ام فک، فامیل، دوست، آشنا، همه.

یک پسر دایی‌ای دارم که ۱۶-۱۷ سال از من کوچک‌تر است. چند سالی است که او هم به افرادی اضافه شده که با آن‌ها فیفا بازی می‌کنم. فعلا به حدی نرسیده که بتواند من را ببرد و مثل آب خوردن می‌بازد. خودش البته کم نمی‌آورد و باز هم می‌خواهد با من بازی کند. هر بار که فرصت پیش می‌آید از من می‌خواهد که با هم بازی کنیم، می‌گوید این دفعه من را می‌برد. من هم گاهی قبول می‌کنم و او را می‌برم.

یک روز در مقابل پدرم در حال بازی بودیم، پسر دایی‌ام در حال باختن بود که اواسط بازی متوجه شدم پدرم اشاره می‌کند که چرا نمی‌بازی؟ چرا حداقل یک بار نمی‌گذاری ببرد و خوشحال شود. یا حداقل بگذار گل بزند. شرایط طوری نبود که بتوانم توضیح بدهم چرا حتی نمی‌گذارم یک گل بزند. آن روز گذاشتم یک گل بزند، ولی نباختم.

یادم نمی‌آید به کسی بدون اطلاعش رحم کرده باشم. حتی به مقدار کم. ممکن است به خاطر خودم کاری انجام داده باشم که در نتیجه به کسی هم رحم کرده باشم، اما به هدف رحم کردن به او نبوده. مثلا در همین فیفا شده که حال نداشته باشم جدی بازی کنم و جدی بازی نکرده باشم، ولی به خاطر حال نداشتن خودم بوده نه اینکه بخواهم فرد مقابل خوشحال شود یا مانند آن. در برابر پسر دایی کوچکم هم، همین روال را داشتم.

ادامه ی مطلب