سعادت از نگاه شوپنهاور

مقدمه: من از شوپنهاور، کتاب در باب حکمت زندگی و یکی دو مقاله خوانده‌ام. همین مقدار کافی بود تا او تبدیل به یکی از متفکران محبوب من شود. در این نوشته قصد دارم در مورد سعادت از دیدگاه شوپنهاور در کتاب در باب حکمت زندگی بنویسم. کتابی که من خواندم و نقل قول‌هایی که از آن خواهم آورد توسط محمد مبشری ترجمه شده است.

در نگاه شوپنهاور رنج اصالت دارد و شامل یکی از محورهای اصلی زندگی می‌شود. شوپنهاور با اصالت دادن به رنج، لذت را برمبنای عدم آن تعریف می‌کند. بنابرین لذت بردن با دور شدن و از بین بردن رنج ممکن می‌شود.

هدف خردمند لذت‌جویی نیست، فارغ بودن از رنج است.

البته اینجا رنج به معنایی به کار رفته که با معنای متداول آن کمی متفاوت است. رنج تمام درد‌های جسمی و غیر جسمی، نارضایتی‌ها بعلاوه ملال است عموما ما ملال را داخل مفهوم رنج نمی‌کنیم یا آن را پررنگ نمی‌دانیم. اما شوپنهاور انسان را در حال نوسان میان رنج و ملال می‌بیند (اینجا رنج به همان معنای متداول به کار رفته). در توضیح این نوسان می‌گوید انسان چیزی را می‌خواهد، مثلا مقام، ماشین، خانه یا هر چیز دیگر و از نداشتن آن در رنج است پس از رسیدن به خواسته و گذشت زمان نسبت به آن حالت ملال پیدا می‌کند. به همین ترتیب دوباره خواسته‌ای دیگر و ادامه این نوسان. شوپنهاور از اصالت رنج نتیجه می‌گیرد که تمرکز انسان باید روی از بین بردن رنج باشد نه کارهای دیگر و اینکه لذت را نباید به بهای رنج یا حتی به بهای امکان رنج خرید.

بهتر، دشمن خوب است.

حال سعادت به چه معناست؟ از منظر شوپنهاور سعادت تکرار مکرر لذت است و با توجه به معنای لذت، سعادت حذف و کم‌رنگ کردن هرچه بیشتر رنج‌هاست (دردها بعلاوه ملال). پرسش بعدی چگونگی راه رسیدن به سعادت است؟ بار دیگر شوپنهاور زاویه دید متفاوت، جالب و به نظرم عمیقی دارد.

خوشبختی به آسانی دست‌یافتنی نیست؛ یافتن آن در درون خود دشوار و در جای دیگر ناممکن

به عقیده شوپنهاور سعادت ریشه در درون انسان‌ها دارد و برای هر فرد در اثر فردیتش مشخص شده (ظرفیت درونی را از طبیعت به ارث می‌برد). خود شخص تنها می‌تواند تلاش کند تا از این ظرفیت حداکثر ممکن استفاده کند.

در اینجا دقیقا منظور شوپنهاور از درون برای من مشخص نیست. در کتاب بیشتر به نشانه‌های بیرونی غنا و خلأ درونی اشاره می‌کند و در مورد خود آن توضیحات کمی می‌دهد. به نظر می‌رسد اصلی‌ترین نشانه غنای درونی self enjoyment است که معادل فارسی مناسبی برایش پیدا نکردم. نوعی لذت بردن از خود یا لذت بردن بدون اتکا به کسی یا چیزی بیرون از خود فرد معنا می‌دهد. در مقابل، اصلی‌ترین نشانه خلأ درونی را تنهایی گریزی و تمایل به جمع می‌داند.

خلأ روحی علت عمده اینکه آدمیان دنبال معاشرت، تفریح، سرگرمی و انواع تجملات هستند

به رفتارهای خودمان نگاه کنیم در زمانی که کار خاصی برای انجام دادن نداریم و در حالت انتظار قرار داریم، مثلا ایستادن در صف، معطل ماندن در ترافیک یا انتظار آمدن دوستمان سر قرار مشغول به چه کاری می‌شویم شروع به بازی با وسیله‌ای می‌کنیم؟ با انگشتانمان ضرب می‌گیریم؟ به نظر این‌ها نشانه خلأ درونی باشد اما قابلیت تمرکز و تفکر حول موضوعی غنای درونی ما را نشان خواهد داد.

آدم‌هایی که خلأ درونی دارند، کسالت‌باری تخیل و فقر ذهنی آنان را به سوی جمع می‌راند

در انتها اشاره می‌کنم که شوپنهاور خیلی امیدی برای دستیابی به سعادت نداشت و معتقد بود در جهان می‌توان به بصیرت دست‌یافت، نه به سعادت. شاید چون اصلا وجود داشتن را چیز خوشایندی نمی‌دید.

همه هستی ما چیزی است که بهتر بود وجود نمی‌داشت

همه به هم می‌آییم

آن شکارچی که در جنگل تاریک شکار می‌کند. آن مستی که در سنترال پارک خفته است و دندان‌پزشک چینی و ملکه انگلیس همه به هم می‌آیند.

مردی بدون وطن – کرت وانه‌گت

وقتی شروع به نق زدن می‌کنم و از همه چیز شاکی هستم یاد این عبارت می‌افتم؛ بله خودم و بقیه خوب به هم می‌آییم.

شاید باید منتظر کسی باشیم که همه ما را یک قدم جلوتر ببرد تا همچنان به هم بیاییم و جلوتر رفته باشیم.

شاید باید کاری کنم که با بقیه به هم نیاییم بلکه اتفاقی بیفتد.

شاید باید همه با هم بخواهیم و حرکت کنیم.

شاید بقول آن مرد باید دنبال آن پیروزیی باشیم که کسی در آن شکست نخورد.

شرایط اجتهاد در اصول دین

تا جایی که می‌دانم و شنیده‌ام طبق نظر علمای شیعه تقلید در اصول دین جایز نیست. اما در احکام و موضوعات دیگر تقلید نه تنها جایز است بلکه برای فرد غیر مجتهد تقلید از یک مرجع با شرایط مشخص واجب است. تقلید یعنی اعتماد و پیروی از یک مجتهد عالم. وقتی گفته می‌شود نباید در اصول دین تقلید کرد پس هر مسلمان باشد باید به درجه‌ای از اجتهاد در موضوع این اصول برسد تا بتواند درستی آن‌ها را تشخیص دهد، مثلا بتواند برخی از آن‌ها را اثبات کند یا نشان دهد وزن استدلال‌ها در اثبات آن از استدلال‌هایی که آن را رد می‌کند سنگین‌تر است.

برای خودِ تقلید کردن هم نمی‌تواند تقلید کرد چون به استدلال دوری می‌افتیم و به همین دلیل برای جواز تقلید نیاز به دلیل داریم. اجتهاد در فقه شرایطی دارد مانند:

  • نیاز به مجهز شدن به دانش‌ها و مهارت‌های متعدد مانند زبان عربی، علم رجال، حدیث و …
  • نیاز به تحقیقات جدی و رسیدن به نظر خود
  • و موارد دیگر

با توجه به این شرایط دلایلی آورده می‌شود برای جواز تقلید. چند مورد از این دلایل که من شنیده‌ام:

رسیدن به اجتهاد به زمان و تلاش زیادی احتیاج دارد، مثلا خودتان ببینید همین دو مورد اول چقدر زمان و تلاش می‌خواهد پس به نظر رسیدن به اجتهاد در کنار داشتن تخصص و کار در حوزه دیگر ساده نیست. جامعه در علوم و کارهای دیگر عقب می‌ماند و احتمالا نیازهای دیگر ما به خوبی رفع نخواهد شد و دلیل دیگر اینکه اصلا به این تعداد مجتهد نیاز است؟ نوعی دوباره کاری نمی‌شود؟ در کنار این موارد این نکته هم ذکر می‌شود که در قرآن و احادیث هم اجتهاد فقهی برای همه افراد لازم نشده.

حالا اگر از همین زاویه به اصول دین نگاه کنیم متوجه می‌شویم برخی از دلایل گفته شده برای تقلید در احکام دین در اصول دین هم پابرجاست. اگر قبول کنیم اصول دین و گزاره‌های آن، فلسفی است و بنابراین زیرمجموعه فلسفه قرار دارد و من هم اینطور فکر می‌کنم. در نتیجه تحقیق در اصول دین یک تحقیق فلسفی خواهد بود. حال مشخص می‌شود در اینجا هم با دانش‌های متعددی سر و کار داریم.

از آنجایی که آثار فلسفی به تعداد کافی به فارسی ترجمه نشده‌اند، کتاب‌های جامع در همین حوزه فلسفه دین کم است. امکان رجوع به استاد و کلاس هم تا دوره دانشگاه تقریبا وجود ندارد. پس احتمالا ابتدا برای ورود به فلسفه باید زبان انگلیسی را در حد خواندن کتاب‌های فلسفی بلد باشیم. بالاخره غرب در حال حاضر در فلسفه مانند اکثر حوزه‌های دیگر پیشتاز است و کتاب‌ها عموما به این زبان نوشته شده و می‌شوند. کتاب‌های آلمانی و فرانسوی هم اغلب به انگلیسی ترجمه می‌شوند. اگر فرد بخواهد آثار فیلسوفان مسلمان را هم به طور جدی مطالعه کند احتمالا زبان عربی هم مورد نیاز باشد. پس از این پیش‌نیازها به خود فلسفه می‌رسیم که خودش زیرشاخه‌هایی دارد با ریزه‌کاری‌های فراوان و لازم است که زیر‌شاخه‌های مرتبط با اصول دین مطالعه شود. حالا به این‌ها اضافه کنید مرحله تحقیق و پژوهش، تلاش برای اجتهاد و رسیدن به نظر شخصی. به نظرم به اندازه کافی مشخص است که چقدر به زمان و کار جدی نیاز داریم.

پس چرا در اصول دین مجوز تقلید داده نشده؟ من دو دلیل در پاسخ به این سوال دیده‌ام:

  1. اصول دین نوعی جهان‌بینی شخص است و جهان‌بینی تقلیدی نیست.
  2. در قرآن و احادیث اشاره شده که هرکس خودش باید به اصول دین برسد.

حالا چه کنیم؟ از طرفی با نظام آموزشی مواجه هستیم که علاوه بر ناکارآمدی اصلا تا ۱۸ سالگی به این موضوع نمی‌پردازد و اگر خودمان مطالعاتی نداشته باشیم تازه از ۱۸ سالگی موضوعی به این گستردگی را باید از صفر شروع کنیم در عین حال در این سن با مشکلات دیگری نیز مواجه خواهیم بود. حداقل از جمهوری اسلامی که به نظر قبول دارد که اصول دین تقلیدی نیست، انتظار می‌رود قبل از تدریس دروس دیگر حتی دین، قرآن و احکام دروسی مربوط به این موضوع قرار دهد. همانگونه که از ابتدا ریاضیات آموزش داده می‌شود و ما از جمع و تفریق ساده حرکت می‌کنیم تا به مشتق و انتگرال‌گیری برسیم. مسیری مشخص شود تا بتوانیم به جهان‌بینی خودمان برسیم یا حداقل فاصله‌مان با اجتهاد کمتر شود.

شک‌گرایان چه به من آموختند؟

شاید با شک‌گرایی آشنا باشید اگر نیستید به طور خلاصه شک‌گرایی مشی‌ای است که مبانی و پیش‌فرض‌های معرفت انسان‌ها را مورد سوال قرار می‌دهد. در حوزه‌های مختلفی این نوع نگاه وجود دارد اما حوزه مورد نظر من در این نوشته شک‌گرایی در فلسفه است. شک‌گرایی بسته به سطح باوری (چه میزان باورهای دیگر ما به این باور بستگی دارند) که مورد سوال قرار می‌دهد و دامنه خود سوال (کل باور زیر سوال می‌رود یا بخشی از آن) شدت و ضعف دارد. برای اینکه کلیت موضوع روشن‌تر شود چند مثال می‌زنم:

  • از کجا بدانیم این جهان رویا نیست؟
  • فرض کنیم خودمان واقعیت داشته باشیم از کجا بفهمیم انسان‌های دیگر ساخته ذهن ما نیستند؟
  • جهان واقعا منظم است؟
  • در همه موقعیت‌ها رابطه علت و معلولی داریم اصلا رابطه علت و معلولی داریم؟
  • چرا اخلاقی زندگی کنیم؟

خواب دیدم پروانه‌ام

اکنون که بیدار شده‌ام نمی‌دانم انسانی بودم که خواب می‌دید پروانه است

یا پروانه‌ای هستم که خواب می‌بیند انسان است

چوانگتسی

می‌توان افراد را برحسب نوع برخوردشان با سوالات شکاکان در سه گروه دسته بندی کرد: گروه اول سعی می‌کنند به دلایل مختلفی این سوالات را نبینند. گروه دوم تلاش می‌کنند سوال را از بین ببرند. مثلا در پاسخ کسانی که گفته‌اند ممکن است این دنیا خواب باشد می‌گویند اگر اینطور فکر می‌کنی برو خودت را از پشت‌بام بیانداز پایین. گروه سوم از شکاکان می‌آموزند، سوالات آن‌ها را می‌شنوند، تلاش می‌کنند پاسخی برای آن‌ها بیابند یا پیش‌فرض‌ها و مبانی‌شان را اصلاح کنند. در واقع شکاک را به چشم فرد کمک‌کننده می‌بینند. چرا که شک‌گرایان لزوما طرفدار بی‌عملی نیستند کسی که ادعا می‌کند ما نمی‌توانیم ثابت کنیم این دنیا رویا نیست حتما نمی‌خواهد بگوید این دنیا رویا است بلکه ما را متوجه می‌کند که برای این باور دلیلی نداریم یا دلایلمان کافی نیستند.

شخصا از شک‌گرایان بسیار آموخته‌ام. آموخته‌ام، جهان‌بینی من پیش‌فرض‌هایی دارد که نه بدیهی هستند نه قابل اثبات. برخی را صرفا پذیرفته‌ام، برخی نیز به دلایل دیگری مثل تربیت خانوادگی یا جامعه اطرافم در من پدید آمده‌اند. آموخته‌ام آنقدرها که فکر می‌کنم اعمالم اختیاری نیست و اگر کاری کرده‌ام شاید درصد کمی از آن پای خودم باشد. آموختم که فاصله من و حیوانات خیلی هم زیاد نیست. آموختم در تصمیماتم بسیاری اوقات عقلانیت نه تنها در اولویت اول قرار نمی‌گیرد که شاید اصلا اولویتی نداشته باشد. آموخته‌ام مدارا کردن را آموخته‌ام مقابل افرادی که متقاوت از من فکر می‌کنند کمتر شدت عمل نشان بدهم کمتر قضاوت کنم. آموخته‌ام چه بسا درست و غلط، با هم باشند. آموختم که آموختن از شک آغاز می‌شود.

لیبرال‌ها چگونه زندگی می‌کنند؟

مگی: هم محافظه‌کاران و هم چپی‌های تندرو به فرد به چشم جانوری اجتماعلی نگاه می‌کنند و متمایل به این فکرند که نظریه سیاسی نه تنها معمولا، بلکه همیشه باید شامل این تصور باشد (و نمی‌تواند نباشد) که افراد چگونه باید زندگی کنند. ولی شخص لیبرال اعتقاد دارد که اینکه افراد چگونه زندگی می‌کنند، مساله‌ای است که خود افراد باید هر وقت امکان داشته باشد درباره آن تصمیم بگیرند. بنابراین، لیبرال‌ها اصولا نمی‌خواهند هیچ نحوه زندگی خاصی را -هرقدر هم جذاب و احیانا آرمانی- برای افراد سرمشق قرار دهند، و با هر شکل جامعه‌ای که درصدد تحمیل چنین آرمانی باشد، مخالفند.

دِوُرکین: و البته نه به علت اینکه شخص لیبرال آدم شکاکی است، نه به علت اینکه شخص لیبرال می‌گوید پاسخی برای این سوال وجود ندارد که انسان‌ها چطور باید زندگی کنند، بلکه به این علت که او به دلایل مختلف مصرانه معتقد است که هرکسی باید این پاسخ را برای شخص خودش پیدا کند.

از کتاب مردان اندیشه، براین مگی با ترجمه عزت‌الله فولادوند.

خیلی از ما ایرانی‌ها نسبت به لیبرالیسم موضع داریم. وقتی اولین بار متن بالا را خواندم ذهنم مشغول شد. احساس کردم نکته‌ای که بیان می‌کند دقیقا یکی از محل‌های اختلاف ما است. البته گفتگوهای ما بیشتر در سطح انجام می‌شود حتی در بسیاری از موارد بحث‌های میان سیاستمداران، میزان کمی به مبانی نزدیک می‌شود. اما به نظرم اگر پی همین اختلافات را بگیریم به همین نکته اشاره شده در گفتگوی بالا می‌رسیم اینجا است که اختلاف‌ها بهتر مشخص می‌شوند.

شاید برخی انتخاب آزادانه نحو زندگی به شکل بیان شده در بالا را قبول نداشته باشند اما خودشان را در موضع موافقان لیبرالیسم تصور کنند اینجا باید توجه کنیم موافقت و مخالفت با لیبرالیسم در قبول و رد مبانی آن است و به نظرم مساله آزادی در چگونگی زندگی اگر از مبانی لیبرالیسم نباشد به آنها نزدیک است. حالا مثلا خود من که فعلا به طیف موافقان لیبرالیسم نزدیک‌تر هستم باید دلایل مخالفان در مخالفت با این مبانی را پیدا کنم ببینم قوت استدلال و دلایل پشت این مبانی محکم‌تر است یا انتقادات مخالفان.

انتخاب دامنه و عنوان وبلاگ

همیشه انتخاب اسم برای من مشکل بوده. قبلا هم در یکی دو سایت و پروژه‌هایی که داشتم، مرحله انتخاب نام، مهم و طولانی شده، بخصوص وقتی قرار است وب‌سایت یا پروژه عمومی شود چون پس از آن هزینه تغییر نام بیشتر هم می‌شود.

اسم برای من نوعی نقشه راه و هدف است. یعنی انتظار دارم هر بار اسمی که گذاشته‌ام را می‌خوانم هدف و دلیل شروع آن پروژه یا هر چیزی که نامگذاری شده برایم تداعی شود. لزومی ندارد اسم مستقیما به هدف اشاره کند اما نوعی تداعی‌گری می‌خواهم. به همین دلیل انتخاب اسم پس از تصمیم‌گیری در مورد نقشه‌راه و اهداف و متناسب با آن‌ها انجام می‌شود. انتخاب عنوان و دامنه وبلاگ هم به همین ترتیب دشوار بود. ابتدا باید مشخص می‌شد برای چه وبلاگ داشته باشم؟ بعد اینکه عنوان وبلاگ چه باشد؟ دامنه چه باشد؟

مدتی از معلوم شدن پاسخ اول گذشته بود که برای پاسخ به دو سؤال بعدی به نظرم رسید تنها نخ تسبیح وبلاگ خودم هستم. چون خودم به تجربه فهمیده‌ام که آرمان‌ها، اهداف و اعتقاداتم در گذر زمان عوض شده و خواهند شد و لزوما جهت مشخصی ندارم پس وبلاگم هم جهت مشخصی نخواهد داشت که مرتبط با آن جهت نامی پیدا کنم. مسیر وبلاگ مسیر شدن خودم است. حال من چه‌ام؟ این خود سوال دشوار دیگری است که چند سالی می‌شود که با آن درگیرم و جواب مشخصی هم برای آن ندارم. بنابراین چیزی بهتر از نامم پیدا نکردم. تصمیم گرفتم دامنه‌ای با ترکیب نام و نام‌خانوادگی‌ام پیدا کنم و در ذیل آن وبلاگم با عنوان نوشته‌های محمد ذوالفقاری باشد. در واقع هم دامنه هم عنوان با نام خودم گره خورد.

به دو دلیل نمی‌خواستم دامنه تحت ir باشد. اول اینکه ثبت دامنه ir تعهداتی می‌خواهد (از طرف مرکز ثبت دامنه کشوری ایران) که حاضر نبودم آن‌ها را قبول کنم. دوم اینکه نمی‌خواهم حتی در ظاهر وبلاگ و وب‌سایتم محدود به ایران باشند. پس از بررسی دامنه‌های موجود به ۲ دامنه رسیدم:www.m-zolfaghari.com و www.mzolfagharid.com. ایراد اولی وجود کاراکتر – بود. هم در تایپ مشکل است هم نامتعارف. ایراد دومی هم ناخوانا بودن دامنه(آن d آخر مربوط به پسوند خانوادگیم است). ابتدا دو ماه با www.m-zolfaghari.com جلو رفتم اما تایپ کردن اذیت می‌کرد و حضور – در دامنه دلنشین نبود. تصمیم دارم مدتی با www.mzolfagharid.com ادامه بدهم تا ببینم چه می‌شود.

از هست نمی‌توان به باید رسید

چند سال پیش مطلبی خواندم در مورد یکی از نظرات هیوم مبنی بر اینکه نمی‌توان از هست‌ها به باید رسید. برای خواندن توضیحات بیشتر در این مورد می‌توانید به صفحه این مضوع در ویکی‌پدیا مراجعه کنید. به طور خلاصه نظر هیوم این است که انسان‌ها با مطالعه و تفکر در جهان و هستی متوجه یک سری هست‌ها می‌شویم. مثلا زمین کروی است، خدا هست، آب تشنگی را برطرف می‌کند. اما به لحاظ منطقی از این هست‌ها نمی‌توان به باید رسید به طور مثال به فرد تشنه نمی‌توان گفت: باید آب بنوشی. می‌توان اینگونه تصحیح کرد که اگر می‌خواهی تشنگیت برطرف شود باید آب بنوشی.

ممکن است بخندید و بگویید ما این‌ها را پیش‌فرض می‌گیریم و نیازی نیست همیشه بیاوریم. ولی من فکر می‌کنم گاهی اوقات بخصوص در حوزه‌های اخلاقی، اجتماعی و دینی این پیش‌فرض‌ها فراموش می‌شود. خود من اولین بار که مطلبی در این موضوع خواندم، دیدم بله گاهی اوقات متوجه نیستم و ناآگاهانه باید را مطلق و بدون پیش‌فرض می‌گیرم. همچنین می‌بینم گاهی بقیه نیز اینگونه از باید استفاده می‌کنند. اصلا گاهی اوقات این پیش‌فرض ما با مخاطب تفاوت دارد و همین پیش‌فرض محذوف محل اختلاف می‌شود. مثلا می‌گوییم: باید راست بگویی. و در نظر نمی‌گیریم که به اگر نیاز است و نحوه صحیح‌تر شاید این‌طور باشد: اگر مسلمانی باید راست بگویی. یا اگر می‌خواهی بقیه به تو راست بگویند تو هم باید راست بگویی. مثالی دیگر در حوزه دین: از جمله خدا هست، دنیای پس از مرگ هست، بهشت و جهنمی هست نمی‌توان منطقا به این رسید که باید دستورات خدا را انجام دهی. می‌توان گفت اگر می‌خواهی پس از مرگ به جهنم نروی باید دستورات خدا را انجام دهی.

شخصا بعد از اینکه متوجه شدم خودم هم گاهی این پیش‌فرض‌ها را فراموش می‌کنم. در صحبت‌ها و نوشته‌هایم کمتر از باید استفاده کردم یا سعی کردم اگر حذف شده را بیاورم تا پیش‌فرضم مشخص شود. شما هم اگر جایی باید مطلقی از من دیدید خودتان اگر را اضافه کنید.

اولین درس مدرسه، درس اخراج باشد

اولین درس مدرسه، درس ترک مدرسه باشد. اولین زنگ یک معلم به جای پاسخ به دفتر چند برگ، ترسیم شرایطی باشد که دانش‌آموز پس از آن باید کلاس را ترک کند. اولین اصل قانون‌اساسی، مشخص کند در چه شرایطی وظیفه داریم آن را برچینیم. اولین پند پدر و مادر این باشد که چه وقت باید آن‌ها را ترک کنیم.

با اهدافی وارد کاری می‌شویم اما پس از مدت زمانی از اهداف اولیه غافل می‌شویم کارمان را ادامه می‌دهیم بدون توجه به نیت اولمان. کار را تمام می‌کنیم تازه متوجه می‌شویم در انتهای مسیر جایی که در ابتدا مدنظر داشتیم نیستیم. حتی اگر گاهی متوجه اشکالاتی می‌شویم ادامه می‌دهیم چون بقیه هم ادامه می‌دهند. شاید حتی وقتی می‌فهمیم این مسیر کارکرد خودش را از دست داده و به هدفی که می‌خواستیم ما را نمی‌رساند به جای مسیر هدفمان را عوض کنیم نه بخاطر اینکه هدف اولیه درست نبوده چون از خارج شدن می‌ترسیم.

نظام آموزشی از همین جنس است در ۷ سالگی پدر و مادر با اهدافی ما را وارد آن می‌کنند. بگذریم از اینکه اصلا در همان ابتدا چقدر مطالعه و تحقیق می‌کنند که این مسیر ما را به آن اهداف می‌رساند یا نه. در ادامه راه هم، چِک نمی‌کنند که واقعا فرزند ما در این نظام آموزشی در مسیری که می‌خواهیم قرار دارد؟ این برچسبی که با عنوان نمره روی فرزند من خورده واقعا نشان دهنده میزان موفقیتش در آن مسیری که ما می‌خواهیم هست؟ علاوه بر هزینه مادیِ فرعی، قسمت عمده‌ای از ۱۲ سال عمرمان را در مدارس می‌گذرانیم و در انتها اصلا حساب نمی‌کنیم چقدر به آنچه می‌خواستیم رسیدیم. فکر نمی‌کنم فقط پدر و مادر مقصر باشند، حتی مقصر اصلی هم معلوم نیست آن‌ها باشند چون پس از آن حالا که نوبت به انتخاب‌های خودمان می‌شود همین روش را ممکن است در پیش بگیریم مثلا تحصیلات دانشگاهی و خیلی امور دیگر.

به نظرم قبل از ورود به هر کاری می‌بایست مانند عملیات‌های نظامی مسیر خروج و شرایط عقب‌نشینی را مشخص کنیم و در طول انجام کار مانند یک فرمانده مرتبا اهداف اولیه را با مسیر پیش‌رو تطابق دهیم و با شجاعت هنگام نیاز مسیرمان را اصلاح یا اصلا از مسیر خارج شویم. مثلا قبل از انتخاب شغل جدید اگر هدفمان حقوق خوب است باید مشخص کنیم که اگر حقوقمان از این مقدار کمتر شد یا سرعت افزایش سالانه آن از این مقدار کمتر بود نیاز به تغییری است. مثال دیگر تحصیلات دانشگاهی، اگر با هدف داشتن شغل خوب و وضع مالی مناسب وارد دانشگاه می‌شویم در صورتی که بعدا بفهمیم دانشگاه نه شرط کافی است نه لازم، باید تجدید نظر کنیم. چون رتبه خوبی آورده‌ایم، چون همه می‌روند، چون نصفش را رفته‌ایم، دلیلی بر ادامه مسیر نیست.

چند معلم، چند خاطره

در حوالی روز معلم (۱۲ اردیبهشت ۹۶) قصد داشتم به این بهانه مطلبی در مورد یکی از معلم‌هایم بنویسم اما مطلب مستقلی در مورد هیچ‌کدام در ذهنم شکل نگرفت. این شد که حالا می‌خواهم یک خاطره کوتاه از چند معلمم اینجا بنویسم. معلم مفهوم بسته‌ای نیست و من هم معلم‌های خوب و زیادی در این سال‌ها داشته‌ام اما در این نوشته می‌خواهم دایره مفهوم معلم را تنگ کنم به آن‌هایی که سرکلاس درس پشت نیمکت روبرویشان نشسته‌ام.

خانم مهری معلم سوم دبستان: یادم می‌آید هفته‌های پایانی سال تحصیلی بود ماجرایی پیش آمد و من سیلی محکمی از ایشان خوردم. اولین معلمی نبود که مرا کتک می‌زد؛ اما از این جهت ویژه بود و در خاطرم ماند که خانم مهری بدلیل علاقه زیادی که به من داشت تا چند روز از این سیلی ناراحت بود و این را کاملا در چهره و رفتارش نشان می‌داد حتی در متن دیکته پایان‌ترم هم از من دلجویی کرد همچنین موقع دادن کارنامه.

آقای هاشمی معلم پنجم دبستان: سال چهارم به پنجم مدرسه‌ام را از دولتی به غیرانتفاعی عوض کرده بودم. اولین ترم همه نمراتم ۲۰ شده بود جز یک درس که ۱۹ یا ۱۹.۵ شده بودم یادم نیست در چه درسی (خود این ۲۰ نشدن هم داستانی دارد باشد برای فرصت و بهانه دیگری). خلاصه آن روز که فهمیدم معدلم ۲۰ نخواهد شد به شدت ناراحت شدم و سر کلاس‌ها دل و دماغی نداشتم. فکر کنم زنگ نهار و نماز بود که آقای هاشمی بعد از صدای زنگ مرا صدا کرد و پرسید: «ذوالفقاری امروز چت شده چرا اینقدر ناراحتی؟» پاسخی ندادم. ادامه داد: «بخاطر نمره‌ات است؟» به تایید سر تکان دادم. ناگهان لحنش کمی تند شد و گفت: «یعنی برای یک نمره اینقدر ناراحتی؟ ارزشش را دارد؟ بیا همین الان عوضش می‌کنم». خطی بر نمره قبلی‌ام کشید و کنارش نوشت ۲۰. من رفتم ولی تا شب و روز‌های دیگر فکر می‌کردم. چقدر آقای هاشمی حواسش به من بود. و اینکه واقعا نیم نمره ارزش ناراحتی داشت؟ حالا که به این نحو ۲۰ گرفتم درست است؟ ۲۰ واقعی محسوب می‌شود؟

آقای دانایی معلم ادبیات اول راهنمایی: سر کلاس نشسته بودم اواسط کلاس بود معلم از کنارم رد شد بعد از مدت کمی صدایم زد و گفت: «برو از دفتر چیزی بیاور». هنگام بیرون رفتن از کلاس همراهیم کرد. به بیرون کلاس که رسیدم گفت چیزی نمی‌خواهم بیاوری دیدم زیپ شلوارت باز است. آن را ببند چرخی بزن و برگرد.

بعد از مرگ می‌رویم آنجایی که قبل از تولد بودیم

بعد از مرگ همانی خواهی بود که قبل از تولد بودی – آرتور شوپنهاور

این جمله را برای اولین بار وقتی خواندم که نگاهم به زندگی متلاشی شده بود و بلافاصله در ذهنم حک شد. به نظرم نگاه به مرگ و زندگی دو روی یک سکه‌اند با این نگاه به مرگ و طبیعتا زندگی، چگونه زندگی کنیم؟ چگونه می‌توان زندگی کرد؟